ذهنم چقدر خالی است ! سینه سرخ سینه ام دیری است که سر به زیر پر خود فرو برده است و روزه سکوت گرفته .
به کوهها نگاه می کنم . تاج های برف و دره های عمیق ! تپه ماهورهای جنگلی و درختان عریان ! صبوران دلمرگی فصل !
به جنگل های پر ریخته و کوههای بلند برفی و دره های عمیق و تاریک درونم نگاه می کنم . و آن قدر دورم که همه آن ها را در هاله ای از رنگ آبی می بینم .
از آن دوردست صدای امتداد سکوت می آید . و چشم های به گودی نشسته ام منتظر اتفاقی بزرگ است. آنقدر بزرگ که نام معجزه را داشته باشد .
خسته ام و این رنج های دایمی به پاهایم زنجیر شده است . و من زندانی ابد این رنجم !
تنها کار من ؛ شکستن شیشه بغضی است که به کوچکترین بهانه می شکند ! می بارد و می بارد و می بارد اما معجزه ای نمی کند !
آه ... تیله های کودکی ام ، گم شده در آوار ادای بزرگسالیها و حماقت های بزرگ !
بزرگ که می شوی ؛ اشتباهات تو نیز در کنارت قد می کشند و بزرگ می شوند . تا جایی که نه می توانی پنهانش کنی و نه می توانی جبرانش ! در این میان بیشترین شکنجه و رنج ، سهم روح حساس کودکانه ات می شود . هر روز می شکنی . در خود فرو می ریزی و پیر می شوی . حال یعقوب در به دری را داری که هر چه بیشتر دنبال گمشده اش می گردد ، کمتر نشانش را می یابد . تا جایی که چشم هایت را به تاوان جستجو هایی که ته کفش های آهنی را در می آورند از دست می دهی . به ناچار دست هایت چشم باز می کنند . تا تو در توهم تاریکی ، آنچه را که با چشم هایت نیافتی با دست هایت بیابی !
افسوس ... ! افسوس که تنها جاده پر ازدحام ، خیابان یک طرفه نا امیدی و یاس است . چرا که هیچ وقت نخواهی فهمید ؛ گمشده ات چیست ؟! تنها می دانی چیزی را گم کرده ای . و چنین دانش اندکی تو را به هیچ کجا نمی برد . برای بیشتر دانستن دست به هر چیزی می یازی ، می بویی ، و مثل کودکان به دهان می بری ! ولی قلب گرسنه و شعور تشنه ات سیر نمی شود . و اگر مسموم نشوی ، جان به در بردی !!
در رفتن و رسیدن ؛
یک گام اشتباه کافی است ،
که تا قیام قیامت
قدم هایت ؛
به تو خیانت کنند .
هر چند ؛
گام هایت را محکم و قوی برداری !
لیکن تا مقصد ؛
فرسخ ها - سنگ و صخره – تو را به سخره می گیرند .
فارغ از دیگران ؛
بگذار عقل تو ؛
عقال عقده ها و عقیده ها باشد .
نه حمال بی جیره و مواجبی
که کیسه های کاه حمل می کند !!
*
جماعتی ناقص الخلقه ی عدس مغز ،
عادت کرده اند ،
دنیا را با دست های ناقص شان وجب کنند .
بی آنکه بدانند ؛
همسایه ی گونه ی ناشناخته ای هستند
که از قضا ،
انسان نام دارد و قوانین کاینات را می نویسد.
فارغ از دیگران ؛
بخند !
شادمانی کن !
*
بگذار خفاش های خون آشام ؛
در نکبت غارهای تاریک شان
سوکواری کنند !
تو را به زیبایی همین بهار !
به همان عصر عطر آگین زیر نم نم باران !
به گرمی قلبم که برای تو می تپد !
فارغ از دیگران ؛
بار شانه هایت را ، لحظه ای بر زمین بگذار . . .
عاشقانه
زندگی کن !
در عشق ؛
جادویی است!
که چشم های تو را
زیبا ،
و لبخندت را
دلنشین می کند !
چنان که هر چه که می بینم
بدیع ،
و هر چه را که می شنوم
وحیی است که جهان را دیگر گونه می کند !
با تمام رنجی که بر گرده هایم است
هرگز تا به این اندازه
جهان ؛
زیبا و شگفت نبوده است !
عشق ؛
اقتدار است
کودک بازیگوشی
که ترس هایش را پله ای می کند
و از آن بالا می رود .
انگیزه ای که از من
انسان بهتری می سازد .
معجزه ای است عشق ؛
پیامبری
با عصایی انکار ناپذیر
که مارهای مسحور را می بلعد .
یا دستی که به اشاره ای
مردگان یاس را زنده می کند
و کتاب مقدس اش
دردهایی است که با زبان تو شعر می شود .
عشق ؛
فیلسوفی است
که کاسه ی چوبین اش را به آب می بخشد .
و با دست هایش
زندگی را می آشامد !
عشق ؛
موهبتی است آسمانی
برای آنانی که در زمین زندگی می کنند !
سکه ی درخشانی است
که در پیچ کوچه ای
دعا می کنم که بیابی و غرق شعف شوی !
حال ای پیامبر بازیگوش من !
آیا تو ؛
دلم تاریک است .
و هیچ دغدغه ای
حتا لذت نگاههای تو
مبعوثم نمی کند
تا چراغی بیفروزم
یوسفم در چاه است
و ماه ؛
گرفتار شب سیاه است .
به هر سو می گریزی
تا روزنی بیابی به آفتاب !
اما گریزی نیست .
چرا که تاریکی منم .
تا پیله ی خود را نشکافی
راه به آفتاب نخواهی برد .
بی راهه ها در من است .
چونان قطره ی جوهر سیاهی که به زمین ریخته
با مژه های بسیارش
به بدی عادت کرده ایم جان من !
به بدی عادت کرده ایم .
چرا که هنوز ؛
دلم تاریک است
وماه ؛
سهم شب سیاه است !
اگر ریشه های اندوه را می توانستم بخشکانم
دیگر در دلم به خودم نمی خندیدم
دیوار هم برای خودش سرشتی دارد
و قانون طبیعت منقرض نمی شود
این را هر ابلهی میداند .
شقایق و پیچک و پروانه و شاپرک نیز
ای کاش
فسیل ها این را می دانستند .
قدرت فریاد از من گرفته شد .
و چنان مایوس
به دست هایم نگاه می کنم .
که با تمام حقارتش
چه قدر گرم است و بزرگ است
مثل قلبم .
اما ؛
دایناسور های عصر ما
با تمام عظمت شان حقیرند .
و حقارت شان ؛
آن قدر بزرگ است که نمی توانند پنهانش کنند .
و انقراض ؛
در تقدیرشان است !