اگر ریشه های اندوه را می توانستم بخشکانم
دیگر در دلم به خودم نمی خندیدم
دیوار هم برای خودش سرشتی دارد
و قانون طبیعت منقرض نمی شود
این را هر ابلهی میداند .
شقایق و پیچک و پروانه و شاپرک نیز
ای کاش
فسیل ها این را می دانستند .
قدرت فریاد از من گرفته شد .
و چنان مایوس
به دست هایم نگاه می کنم .
که با تمام حقارتش
چه قدر گرم است و بزرگ است
مثل قلبم .
اما ؛
دایناسور های عصر ما
با تمام عظمت شان حقیرند .
و حقارت شان ؛
آن قدر بزرگ است که نمی توانند پنهانش کنند .
و انقراض ؛
در تقدیرشان است !
برای واگویه ی دردهایم
سینه ای مشروح
گوشی صبور
و گلویی مجروح برای فریاد می خواهم !
دریغا دریغ !
سکوت ؛
تراکم اندوهان پنهان است !
زخمی که به بهانه ای
عاقبت
سر باز می کند .
ایمن مباش جلاد .